عروج عاشقانه
چند روز قبل از عملیات و شهادتش ؛ در پی شهودی عارفانه ، احساس می كند كه هنگام پرواز به ملكوت و عروج عاشقانه فرا رسیده است . به همین جهت از همسرش كه در تهران زندگی می كرده است ؛ درخواست می كند كه به همراه فرزندانش ابراهیم و زهرا به اهواز بیایند و با او ملاقات نمایند .
همسر شهید دقایقی می گوید :
« دو سه هفته بود كه از مسافرتش گذشته بود و من در تهران بودم . به من تلفن كرد و گفت : اگر می توانید به اهواز بیایید . من نگران شدم و گفتم شاید ایشان مریض شده است . لذا عازم اهواز شدم . ساعت 30/11 دقیقه شب بود كه موفق به دیدار او شدم ؛ در حالی كه ایشان خیلی خسته به نظر می رسید ، گفت : این دفعه لازم است كه خودم به جلو بروم . و این اولین باری بود كه به من صریحاً می گفت كه می خواهم به خط اول عملیات بروم و هرچند كه ایشان همیشه در خطوط مقدم بود ، اما هیچ وقت به من این مسئله را نگفته بود . من پرسیدم : آیا امكان دارد پیروز شویم و باز یكدیگر را ببینیم ؟ ایشان گفت : من علم غیب ندارم همین قدر می دانم كه ما داریم پیروز می شویم . من گفتم : شما هنوز وارد عملیات نشده اید و فردا می خواهید شركت كنید؟ ایشان گفت : شما فكر كنید كه دیدار من و شما در بهشت می باشد . و من از همان روز با آن سخنش همه چیز را خواندم و دیگر حرفی به ایشان نزدم . صبح خداحافظی كرد و رفت. »
معبر
ادامه مطلب